{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
مردان همه عمر پاره بردوختهاند قوتی به هزار حیله اندوختهاند فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوختهاند
نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری
چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پردهی هم ندریم ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم
گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه میباید کند گو رخت منه که بار میباید بست
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی شکرانهی زور آوری روز جوانی آنست که قدر پدر پیر بدانی / سعدی
چو میدانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن؟/ سعدی
مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک / سعدی
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار هزار شربت شیرین و میوهی مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار / سعدی
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن که چرا گفتم و اندیشهی باطل باشد / سعدی
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد / سعدی
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست / سعدی
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش گر فضل خدای میشناسی بر خویش نیکویی کن که مردم نیکاندیش از دولت بختش همه نیک آید پیش / سعدی
مردان همه عمر پاره بردوختهاند قوتی به هزار حیله اندوختهاند فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوختهاند
نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری
چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پردهی هم ندریم ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم
گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه میباید کند گو رخت منه که بار میباید بست
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی شکرانهی زور آوری روز جوانی آنست که قدر پدر پیر بدانی / سعدی
چو میدانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن؟/ سعدی
مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک / سعدی
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار هزار شربت شیرین و میوهی مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار / سعدی
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن که چرا گفتم و اندیشهی باطل باشد / سعدی
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد / سعدی
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست / سعدی
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش گر فضل خدای میشناسی بر خویش نیکویی کن که مردم نیکاندیش از دولت بختش همه نیک آید پیش / سعدی
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}